مرغ سیه بالم

شعر-داستان

مرغ سیه بالم

شعر-داستان

خیال روی تو

خیال روی تو در هر طریق همره ماستبه رغم مدعیانی که منع عشق کنندببین که سیب زنخدان تو چه می​گویداگر به زلف دراز تو دست ما نرسدبه حاجب در خلوت سرای خاص بگوبه صورت از نظر ما اگر چه محجوب استاگر به سالی حافظ دری زند بگشاینسیم موی تو پیوند جان آگه ماستجمال چهره تو حجت موجه ماستهزار یوسف مصری فتاده در چه ماستگناه بخت پریشان و دست کوته ماستفلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماستهمیشه در نظر خاطر مرفه ماستکه سال​هاست که مشتاق روی چون مه ماست

الا یا ایهاالساقی

الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها 

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل​ها 

به بوی نافه​ای کاخر صبا زان طره بگشاید 

هاز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل​ها 

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم 

جرس فریاد می​دارد که بربندید محمل​ها 

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید 

که سالک بی​خبر نبود ز راه و رسم منزل​ها 

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل 

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل​ها 

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشیدآخر 

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل​ها 

حضوری گر همی​خواهی از او غایب مشو حافظ 

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

راز خلقت جهان در شعر حافظ

 

یکی از بهترین شعرهای حافظ این شعر است:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد *** عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
وقتی خواست ذاتت تجلی کند عشق پیدا شد یعنی این عشق بود که ظهور کرد. «آتش به همه عالم زد» یعنی همه اشیاء را عاشق تو کرد.

جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت *** عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
(بحث آدم را بخوانید ببینید چه می گویند) یعنی وقتی که ظهور کرد بر همه ماهیات و اعیان ثابته، نه در ملک عشق بود «و نه در آسمانها و زمین و کوهها» (انا عرضنا الامانة علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان؛ ما امانت (الهی و بار تکلیف) را بر آسمان ها و زمین و کوهها عرضه کردیم و آنها (تکویناً) از پذیرفتن آن سرباز زدند و از آن هراسیدند، ولی انسان آن را بر دوش گرفت.) «احزاب/72»، تنها موجودی که این استعداد را داشت انسان بود.

عقل می خواست کزان شعله چراغ افروزد *** برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
به عقل گفتند اینجا جای تو نیست، تو برو عقب.

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز *** دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
من خیال می کنم مقصود از «مدعی» همان عقل یا نفس یا قوای شیطانی و یا اینجور چیزها باشد. در غزل دیگری ابتدا می گوید:
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود *** مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
تا به اینجا می رسد:
پیش از این کین سقف سبز و طاق مینا برکشند *** منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
باز تقدم عشق بر خلقت و آفرینش را بیان می کند. در این زمینه البته باز مسائلی که این آقایان گفته اند زیاد است.

فریب عشق

 

 به فریب من چه کوشی که ز عشق در گریزم  

هوسی به سر ندارم هوس مرا گرفتی 

بگشا دری به رویم مگرم نفس برآید  

بخدا تو ای ستمگر نفس مرا گرفتی