تو از کدام قبیله ای ای خاتون شعر من ؟ ای بلندای جمال و جلالتت ای تمامت قامت و قیامت ناز خرامت را نازم اگر به روز برآیی آبرو به آفتاب نماند و گر به شب بتابی ماه بر آستانت به سجده افتد که ماه نیز آفتاب پرست است اگر از چمن بگذری بنفشه ها و لاله ها به دمنت آویزند تا مگر بربایند عطر اندامت را ای سیه چشم به صحرا بگذر تا آهوان و غزالان گردن بر افرازند به تماشای چشمانت ای کولی مغرور از بازار سرمه فروشان مگذر که دختران سیه چشم را آبرو نماند اگر از وادی نجد گذشتی به دیدار قیس عامری بشتاب تا یاد لیلی را ز سرش بربایی ای بلندای زیبایی شاید تو بودی که لحظه ای در آغوش پونه ها آرمیدی گویی پونه ها عطر تو را وام کرده اند شبی گیسوی بلندت را به مهمانی من بفرست تا هرچه جان است به یک تارش در آویزم اگر اینست گیسو تا بگردانی به تمنایش جان ها را بر خاک ریزی شهرزاد کجاست ؟ تا هزاران شب حکایت کند از گیسوی بلندت ؟ حافظ کجاست ؟ تا معاشران را صلا زند که گره از زلفت باز کنند و بدین قصه شب را دراز من در باغ چشم همه ی افسونگران عالم نگاه تو را می نگرم از ملاحت تو بود که لیلی افسانه ساز جهان شد و شیرین شرینکار از لبان تو وام گرفت حلاوت را من میشناسمت ای شیرین ترین هزاران خسرو بر درگاهت به غلامی استاده اند اگر پروانه های رنگین بال با تردید بر گل می نشینند از آنست که از باغ ها و گلها تو را می طلبند قامت تو همه ی نیلوفران را شانه های تو همه ی مهتاب ها را لب تو همه ی گلبرگ ها را و چشم تو همه ی غزل ها ی جهان را تفسیر می کنند ای بهترین غزل آفرینش پیچ و تاب نیلوفران به شوق اندام تست اگر لب های تو نبود حلاوت را چگونه معنی می کردند اگر نوازش دست ها و گردش لبهایت آموزگار پروانه نبود این رفتار نرم را در حجله ی گلها از که می آموخت تو آن تمامت لطافتی که بایستی حجله ات را در پرنیان مهتاب بر تخت زمردین آسمان در بستر خیال و در حریر اندیشه گسترد باید شبی به شماره ی ستارگان شمع بر افروزیم عود بسوزیم چنگ برگیریم گل برافشانیم و سرود عشق بخوانیم و اگر غم لشکر انگیزد با نگاه تو در آویزیم و بنیادش را براندازیم ندانم کدامین روز بود که دختران آفتاب گیسوی تو را بافتند و کدامین شب که مشاطان افسونگار سرمه در چشمانت ریختند رویت گل نیست اما گل به روی تو می ماند دندانت را الماس نخوانم اما الماس به دندان تو مانندست راستی تو از کدام دیاری و از کدامین قبیله ؟ شبی در بهار سبز و مهتابی با اندام رویایی در قصر خیال من بیا تا ناز جامه بپوشانم از مهتاب بر بلند قامت که خود قیامتیست و بنشانمت در هودجی از گل و عطر و نور و به آهنگ شعر و نسیم به تماشا بگذارمت در باغهای نیلوفرین در جنگلهای سبز و در مرداب های مهتاب پوش تا از مرغان چمن آرام بربایی تا پرندگان بیشه ها را به نغمه برانگیزی و مرداب ها را بر آشوبی تو کیستی ای خاتون شعر من ؟ که از شعر لطیف تری از موسیقی جانبخش تر و از عشق محبوب تر مرغ خیال همه ی شاعران گرد بام تو در پرواز است نغمه سازان گیتی تو را آواز می دهند و عشق آری عشق تو را می طلبد ای خاتون شعر ای غزل ای بیت الغزل و ای عروس خیال بگذار از شوق دیدار جمال و جلال تو دانه دانه اشک نیاز را زیور مژگان کنم و به رشته ی واژه ها بسپارم شاید طوقی فرتهم آورم که گردن آویز تو سازم ای گریزان ای دست نیافتنی شبی در بزم مهتاب چنگ بر گیر و بر پس پشت ابر گیسو بر افشان دستی بزن پایی بکوب و از خاوران تا باختر بر بام آسمان آشوب برانگیز شور بیآغاز فلک را سقف بشکاف و طرحی نو درانداز ای خاتون شعر من مرا ببخش که اندک مایه ام و تنک سرمایه و از تو گفتن را ندانم و نتوانم تو با خرام نرم خویش رقص واژه ها را به شعر من بیاموز ای همه غزل شور غزلم را به نگاهی رنگین کن و فراز و فرودش را آهنگین اگر چنین کنی آن زمان توانم گفت شعرم نثارت باد ای خاتون شعر من